بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود(:
مثلا امروز روز تعطیل بود ولی جز پررررررکارترین روزا بود برامون
۱) امروز عصرخوابیدیم و از خواب ک بیدار شدم دیدم ۵ دقه مونده ک نماز قضا بشه،وسط نماز بودم ک سرایدار مرکز زنگ زد که مریض اومده، mr(: رفت و منم تا نمازمو تموم کنم و حاضر بشم چند دقه طول کشید،رفتم تو مرکز دیدم یاااااا خداااااا قیامته اصلا، ینی ۵۰-۶۰ نفر وسط مرکز واستاده بودن
بچه ۱۴ ساله سوار موتور شده بود و تصادف کرده بود،کلا تو این منطقه موتور سواری بچه ها یه چیز روتینه،سرش شکسته بود و رفته بود تو،دستش دفرمه شده بود و ...،آمبولانس منطقه ام مریض برده بود و نبود،ینی قوز بالا قوز،حالا اون وسطم یه زن باردار اومده بود با درد شکم،دیگه نور علی نور|:
تا mr(: کارای اون بچه رو بکنه،اومدم خانوم باردار رو معاینه کردم و کاراشو کردم و بعد رفتم از اون بچه رگ گرفتم و ...،این وسطم از بس سرایدار اینجا بی عرضه تشریف داره، مجبور شدم کلیم داد و بی داد کنم تا اون ۵۰-۶۰ نفر رو آروم کنم و بفرستم بیرون مرکز،ینی گلوم پاره شد از بس داد کشیدم
و اعتراف میکنم انقد از این شلوغ پلوغی و سر و صدا همراها کلافه شدم ک وقتی بچه داشت رگشو خراب میکرد،سرش داد زدم و واقعا الان عذاب وجدان دارم/:
تو همین هیر و ویر یهو یه پسر جوون و سر و مر و گنده هم با خنده تشریف آوردن و فرمودن ک التهاب آپاندیس دارن!!!! میگم از کجا فهمیدی؟میگه اینجا شکمم رو فشار میدم درد میگیره!!!!!!
خیلی هم احساس خوشمزه بودن میکرد و شدید رو اعصابم بود،دیدم زیادی پسرخاله شده،سرایدار مرکز رو صدا کردم ک بیاد واسته تو اتاق تا اینو معاینه کنم،معاینه هم کردم هیچی نداشت و علایم دیگه ایم نداشت و فرستادمش رفت،تازه آقای خوشمزه نارحتم بودن ک چرا عصبانی جوابشو میدم و ازم میترسه،ینی دلم میخواست خودمو از دستش خفه کنم/:
خلاصه ک شلوغ ترین روزکاری رو گذروندیم،خداجونم بازم شکرت(:
۲)صبح یه مریض داشتم،یه بچه فلج مغزی،که به گفته مامانش علت فلج مغزی شدنش این بود که بچه زردی میگیره و اینم چون مادرشوهر و پدرشوهرش نذاشته بودن،بچه رو نبرده بود برای درمان و بچه فلج مغزی شده بود،ینی اعصاب و روانمو بهم ریخت قشنگ
۳)واقعا به خودم تبریک میگم ک بعد تمام این شلوغ پلوغیا اومدم کیک شکلاتی درست کردم،قشنگ سر خوشم(((:
تیتر=حامد ابراهیم پور