زندگی معمولی من(:





از رنجی که میبریم

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۹ ب.ظ

پرده اول

تا ساعت ۲و ربع تو مرکز بودیم،یه روز خیلی شلوغ داشتیم و حالا هلاک و خسته برگشتیم پاویون

تصمیم میگیریم بی خیال نهار بشیم و به جاش بخوابیم

سرم هنوز به بالشت نرسیده که خوابم برده، دارم خواب میبینم که گوشی زنگ میخوره،تو خواب و بیداریم و هنوز کامل هوشیار نشدم،صدای mr(: رو میشنوم که میگه آقای جیم سرایداره مرکزه و این یعنی مریض اومده

ساعت سه و ۴۵ دقیقه اس،به زور از جام بلند میشم،تو دلم به زمین و زمان فحش میدم و همونجوری روپوش میپوشم و با استرس مریض بدحال زود از پاویون میام بیرون

جلوی در مرکز یه خانوم مسن با یه خانوم جوونتر ایستادن،به هیچکدومشون نمیاد حالشون بد باشه

میپرسم چیه؟چی شده؟

خانوم جوونتر میگه مامانم فشارش بالاس

چنده فشارشون؟معمولا فشاراشون چنده؟

هیفدهه،معمولا هم ۱۴ و ۱۵ ئه فشاراش

یه نفس عمیق میکشم تو دلم،تو دلم هی به خودم میگم که حرص نخورم

میپرسم به نظرش فشار ۱۷ برای مامانش بالاس؟

زل میزنه بهم و هیچی نمیگه و خانوم مسن تازه یادش میاد که تنگی نفسم داره و به خاطره اونه که اومده

میپرسم از کی تنگی نفس داره؟

میگه از دیروز

ازش میپرسم چرا زودتر نیومده؟چرا صبح نیومده؟چرا الان اومده؟

جوابی نمیده و خودشو میزنه به غش و ضعف الکی

نیازی نیست جوابی بده،میدونم طبق معمول اول به کاراشون رسیدن و غذاشون رو خوردن و صبر کردن شوهراشون بیان  و استراحت کنن بعد سر فرصتی که براشون راحته پاشن بیان مرکز

پرده دوم

حرف فایده نداره،با سری که دیگه الان به شدت درد میکنه هی به خودم یادآوری میکنم که ولش کنم و بحث بی فایده نکنم،بارها این صحنه ها تکرار شده و مریض ها معمولا همیشه طلبکارن 

میبرمش داخل،فشارشو میگیرم، پونزدهه،اکسیژنش خوبه،تو داروهاشو نگاه میکنم و میبینم اسپری داره

میپرسم اسپریش رو زده

میگه نه و یه سخنرانی سر میده که اسپری بی فایده است و ...

ازش میخوام اسپریش رو بزنه و طبق معمول همه مریضا اشتباه میزنه،بهش یاد میدم

یهو دست میکنه تو پلاستیک داروهاشو یه بسته آسپرین میاره بیرون،میگه تو بهم گفتی از این میتونم تا روزی ۴ تا بخورم و من امروز ۴ تا خوردم

یه نفر با آسم ۴ تااااااا آسپرین خورده،بعد تو چشمای من زل زده و به دروغ میگه تو گفتی که بخورم/:

تمام عصبانیتی که قورتش دادم یهو میاد بالا،اینجا رو دیگه نمیتونم بحث نکنم،مصرف خودسرانه داروش رو میخواد بندازه گردن من و میدونم همینو بعدا برام دردسر میکنه

سعی میکنم صدامو بالا نبرم

ازش میپرسم من بهت گفتم؟کی گفتم؟کی اصلا پیش من اومدی؟

دخترش صداشو میبره بالا که حالا هر کی که گفته

صدامو یکم از حد همیشگیم بالاتر میبرم میگم تفاوتش تو دروغ و راست حرف شماس،هیچ پزشکی به یه بیمار آسمی نمیگه سرخود روزی ۴تا آسپرین بخوره

دخترش ساکت میشه

mr(: کنار گوشم آروم میگه بفرما تحویل بگیر اینم نتیجه اون همه توضیح دادنات،چیزی نمیگم،جوابی نمیدم،جوابی ندارم که بدم

محض اطمینان و برای خوابوندن وسواسای همیشگیم،نوارقلب میگیریم،معیارای آمبولی رو بررسی میکنم،اکسیژن براش میذارم،اسپریش رو چندییییین بار یادش میدم تا بلاخره ۲ پاف درست میزنه

تنگی نفسش برطرف میشه،حالش خوبه،حداقل از من خیلی بهتره

بهش میگم برای بررسی بیشتر باید بره پیش متخصص،مهر ارجاعشو میزنم

ساعت دیگه ۵ شده،سرم درد میکنه،خستم و بیشتر از اون نارحتم

از آدمای خودخواهی که به فکر خوردن نهارشون هستن،به فکر رسیدن به کاراشون هستن ولی لحظه ای به شرایط بقیه فکر نمیکنن

نارحتم از آدمایی که بارها و بارها موقع نوشتن نسخه هاشون براشون توضیح میدم( انقد که هزاربار mr(: و مامای مرکزمون و بقیه کارمندا بهم گفتن فایده نداره توضیح دادن برای این مردم ولی باز دلم راضی نمیشه) ولی باز به این راحتی بهم دروغ میچسبونن و میدونم دروغهاشون رو به بقیه هم میگن

امروز روز کلافه کننده ای بود برام،بیشتر احساس غمگین بودن میکنم به خاطر زحمتی که میکشم،به خاطر اون همه آموزش و حرفا و توضیحاتی که هر روز میدم،انقد که هر روز گلو دردم و آخرم بی فایده است

خسته ام،خسته

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۸
بانو (:

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی