امروز مریضی داشتم که میم تو زمینه اون بیماری خیلی اطلاعات داره،بهش گفتم و خلاصه باهم صحبت کردیم و به یه نقطه مشترک رسیدیم ولی از اونجایی ک به طور ثابت شده من و میم حتما باید تو کارای مشترکمون یه خرابکاری انجام بدیم پس از همین الان خودمون و مریض رو با هم به خدا میسپارم،خدا خودش ب مریض رحم کنه(:
میم صمیمی ترین دوستمه،در واقع تنها کسیه ک میتونم بهش بگم دوست صمیمی،خب حتی بدون اغراق میتونم بگم خواهرمه،امشب ک باهاش صحبت میکردم یه لحظه حس کردم چقد دلم برای بودنای همیشگیش تنگ شده، واسه اینکه هر روز هی با هم حرف بزنیم و حرف بزنیم و به همه ترکای دیوارا بخندیم و انقد چرت و پرت بگیم ک دیگه از نفس بیفتیم و هی گندایی ک زدیم رو دوباره تعریف کنیم و باز بخندیم بهشون، مسئله اینجاس با اینکه میم جزئی از زندگیم شده و مثل عضو خونوادمه و خب ته دلم میدونم هیچوقت ازش دور نمیشم ولی همین که از یه شخص مهم زندگیت دور میشی مثل اینه ک یه تیکه از قلبت با دور شدنش کنده میشه
اهمیت حضورش هم ربطی ب تنها بودن و نبودنت نداره،مهم نیست چقد دورت شلوغ و پر آدمه ک خب اینروزا دورم خیلی پر از افراد مختلفه ولی هیچکسی جاش رو نمیتونه بگیره یا حتی بهش نزدیک بشه،مدلی ک با میم حرف میزدم و حس نزدیک بودنش با همه دنیا متفاوته
حالا کنار همه این دلتنگیا کلی هم دلم براش نگرانه،دقیقا عید پارسال طبق معمول جفتمون سر یه چیز الکی افتادیم سر لج و لجبازی و نتیجه اینکه یکم از هم دور و بی خبر شدیم حالا این لجبازیمون دقیقا مصادف شد با روزای خیلی سخت و پیچیده زندگی خودم و میم ک هیچ کدوممونم به خاطر همون لجبازی و دور شدن از این موضوع خبر نداشتیم،یکم بعدش از خر شیطون پائین اومدیم ولی خورد ب جا ب جا شدن یهویی من و رفتنم به یه شهر دیگه و باز دور شدیم
الان یکسال گذشته از اون روزا و بدون اغراق بی نهایت برای میم نگرانم،هرچند چیزی بهش نمیگم، چون فکر میکنم کار اشتباهیه این گفتن و شاید اصلا برداشتم اشتباهه و دارم اشتباه میکنم،نمیدونم
ولی نگرانم چون میم رو بی نهایت میشناسم،همونجوری ک اون منو بی نهایت میشناسه و خب این میم ای ک الان میبینم،واکنشاش،رفتاراش،کاراش همه همه داره داد میزنه ک بدون اینکه خودش بدونه ولی داره اینجوری ناخودآگاه از یه سری ترساش فرار میکنه،توی خنده هاش شادی نمیبینم، رهایی نمیبینم،ی احساس تنهایی عمیق میبینم
از طرف دیگه احساس بدی دارم ک کنارش نیستم ک بغلش کنم،ک بدون سانسور و تعارف باهم حرف بزنیم،ک پناه بشم براش و این ترساشو ازش دور کنم،همین کارایی ک میم هم خیلی وقتا تو شرایط بدم برای من انجام داده و الان من کنارش نیستم ک این کارا رو براش انجام بدم
و کنار همه اینا همه اش هی به خودم دلداری میدم ک دارم اشتباه میکنم و امیدوارم ک برداشتم اشتباه باشه
چند وقتیه یه هدیه تو ذهنمه ک براش بفرستم ولی با جا ب جایی ناگهانیمون از شهر قبلی نشد ک بخرم براش،هی دارم میگردم ک اون کادو رو تو اینترنت براش پیدا کنم،فک کنم حالش رو بهتر میکنه ولی هنوز ک پیداش نکردم تو نت
خداجونم خودت مواظبش باش،سپردمش دست خودت، میدونم هواشو داری(:
تیتر=حامد ابراهیم پور