زندگی معمولی من(:





پرده اول

تا ساعت ۲و ربع تو مرکز بودیم،یه روز خیلی شلوغ داشتیم و حالا هلاک و خسته برگشتیم پاویون

تصمیم میگیریم بی خیال نهار بشیم و به جاش بخوابیم

سرم هنوز به بالشت نرسیده که خوابم برده، دارم خواب میبینم که گوشی زنگ میخوره،تو خواب و بیداریم و هنوز کامل هوشیار نشدم،صدای mr(: رو میشنوم که میگه آقای جیم سرایداره مرکزه و این یعنی مریض اومده

ساعت سه و ۴۵ دقیقه اس،به زور از جام بلند میشم،تو دلم به زمین و زمان فحش میدم و همونجوری روپوش میپوشم و با استرس مریض بدحال زود از پاویون میام بیرون

جلوی در مرکز یه خانوم مسن با یه خانوم جوونتر ایستادن،به هیچکدومشون نمیاد حالشون بد باشه

میپرسم چیه؟چی شده؟

خانوم جوونتر میگه مامانم فشارش بالاس

چنده فشارشون؟معمولا فشاراشون چنده؟

هیفدهه،معمولا هم ۱۴ و ۱۵ ئه فشاراش

یه نفس عمیق میکشم تو دلم،تو دلم هی به خودم میگم که حرص نخورم

میپرسم به نظرش فشار ۱۷ برای مامانش بالاس؟

زل میزنه بهم و هیچی نمیگه و خانوم مسن تازه یادش میاد که تنگی نفسم داره و به خاطره اونه که اومده

میپرسم از کی تنگی نفس داره؟

میگه از دیروز

ازش میپرسم چرا زودتر نیومده؟چرا صبح نیومده؟چرا الان اومده؟

جوابی نمیده و خودشو میزنه به غش و ضعف الکی

نیازی نیست جوابی بده،میدونم طبق معمول اول به کاراشون رسیدن و غذاشون رو خوردن و صبر کردن شوهراشون بیان  و استراحت کنن بعد سر فرصتی که براشون راحته پاشن بیان مرکز

پرده دوم

حرف فایده نداره،با سری که دیگه الان به شدت درد میکنه هی به خودم یادآوری میکنم که ولش کنم و بحث بی فایده نکنم،بارها این صحنه ها تکرار شده و مریض ها معمولا همیشه طلبکارن 

میبرمش داخل،فشارشو میگیرم، پونزدهه،اکسیژنش خوبه،تو داروهاشو نگاه میکنم و میبینم اسپری داره

میپرسم اسپریش رو زده

میگه نه و یه سخنرانی سر میده که اسپری بی فایده است و ...

ازش میخوام اسپریش رو بزنه و طبق معمول همه مریضا اشتباه میزنه،بهش یاد میدم

یهو دست میکنه تو پلاستیک داروهاشو یه بسته آسپرین میاره بیرون،میگه تو بهم گفتی از این میتونم تا روزی ۴ تا بخورم و من امروز ۴ تا خوردم

یه نفر با آسم ۴ تااااااا آسپرین خورده،بعد تو چشمای من زل زده و به دروغ میگه تو گفتی که بخورم/:

تمام عصبانیتی که قورتش دادم یهو میاد بالا،اینجا رو دیگه نمیتونم بحث نکنم،مصرف خودسرانه داروش رو میخواد بندازه گردن من و میدونم همینو بعدا برام دردسر میکنه

سعی میکنم صدامو بالا نبرم

ازش میپرسم من بهت گفتم؟کی گفتم؟کی اصلا پیش من اومدی؟

دخترش صداشو میبره بالا که حالا هر کی که گفته

صدامو یکم از حد همیشگیم بالاتر میبرم میگم تفاوتش تو دروغ و راست حرف شماس،هیچ پزشکی به یه بیمار آسمی نمیگه سرخود روزی ۴تا آسپرین بخوره

دخترش ساکت میشه

mr(: کنار گوشم آروم میگه بفرما تحویل بگیر اینم نتیجه اون همه توضیح دادنات،چیزی نمیگم،جوابی نمیدم،جوابی ندارم که بدم

محض اطمینان و برای خوابوندن وسواسای همیشگیم،نوارقلب میگیریم،معیارای آمبولی رو بررسی میکنم،اکسیژن براش میذارم،اسپریش رو چندییییین بار یادش میدم تا بلاخره ۲ پاف درست میزنه

تنگی نفسش برطرف میشه،حالش خوبه،حداقل از من خیلی بهتره

بهش میگم برای بررسی بیشتر باید بره پیش متخصص،مهر ارجاعشو میزنم

ساعت دیگه ۵ شده،سرم درد میکنه،خستم و بیشتر از اون نارحتم

از آدمای خودخواهی که به فکر خوردن نهارشون هستن،به فکر رسیدن به کاراشون هستن ولی لحظه ای به شرایط بقیه فکر نمیکنن

نارحتم از آدمایی که بارها و بارها موقع نوشتن نسخه هاشون براشون توضیح میدم( انقد که هزاربار mr(: و مامای مرکزمون و بقیه کارمندا بهم گفتن فایده نداره توضیح دادن برای این مردم ولی باز دلم راضی نمیشه) ولی باز به این راحتی بهم دروغ میچسبونن و میدونم دروغهاشون رو به بقیه هم میگن

امروز روز کلافه کننده ای بود برام،بیشتر احساس غمگین بودن میکنم به خاطر زحمتی که میکشم،به خاطر اون همه آموزش و حرفا و توضیحاتی که هر روز میدم،انقد که هر روز گلو دردم و آخرم بی فایده است

خسته ام،خسته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۹
بانو (:

هفته پیش تو دهگردشی دیدمش،جز باردارهای پرخطرمونه و تحت نظر روانپزشکه

امروز اومد پیشم برای آزمایشاش،با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومده و منم سرم خلوته بذار مراقبتاشم پر کنم که خیالم راحت بشه

ازشم خواستم بشینه،چهره اش دلنشین بود و تیپش نسبت به اهالی اینجا امروزی بود،اضطرابش کاملا مشهود بود و مدام دستاش رو بهم میکشید

شرح حال بارداریش رو گرفتم و فهمیدم که یه بچه داره و این بارداری دومشه

رسیدم به شرح حال روان،ازش پرسیدم احساس غم و نارحتی داره؟ که گفت داره،بقیه سوالا رو هم پرسیدم،اضطراب و افسردگی رو واضحا داشت

بعد خودش گفت که از روانپزشکش راضی نیست،گفت روانپزشک قبلیش بهش راه کار میداده ولی این روانپزشک فقط چندتا سوال کرده و بهش دارو داده

حس کردم میخواد صحبت کنه،مثل همیشه اینجور موقع ها ساکت شدم تا اون حرف بزنه،گفت که اگه شوهرش خوب باشه اونم خوبه و مشکلی نداره و الان شوهرش بهتره و حال اونم بهتره،یکم در مورد حالش صحبت کرد،گفت که ساکن یکی از شهرای بزرگ بوده و تازه چند ماهیه که اومده اینجا

با اعتماد به نفس خودمو آماده یه سخنرانی درباره نحوه حل و فصل مشکلات بین زن و شوهر کردم و ازش پرسیدم  منظورش درباره خوب بودن شوهرش چیه؟ که با جوابش وا رفتم

گفت شوهرش زن بازه و مدتهاس سر این موضوع باهم مشکل دارن ولی الان چند ماهیه که از وقتی اومدن اینجا بهتر شده

نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه پرسیدم چرا تو این شرایط خواسته بچه دار بشه؟با جوابش حس کردم یه لحظه قلبم مچاله شد برای اون بچه،گفت فکر کردم اگه بچه دوم بیاد درست میشه

به همین راحتی زندگی یه آدم رو به بازی گرفته بودن

یه نفس عمیق تو دلم کشیدم و به زور جلو زبونمو گرفتم و حرفی نزدم

بهش چندتا توصیه درباره بارداریش کردم و رفت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۳
بانو (:

امروز روز آمار بود و از اونجا که ما کلا تو مرکز ۵ نفر بیشتر نیستیم،با رفتن دو نفر واسه دادن آمار یهو شدیم ۳ نفر تو مرکز

ماما بنده خدا هی مریضاشو میدید و در نقش منشی هی اون وسطا میومد به مریضا ویزیت میداد

منم شدم دکتر تلفنی،یعنی امروز تلفن خودشو خفه کرد انقد زنگ خورد،وسط مریض دیدنا هی جواب تلفنم که تو ۹۰ درصد موارد سوال"دکتر هه؟" بود رو میدادم

از اونجایی که مرکز ما خیلی خفنه،دوتا پزشک داره و یک اتاق پزشک/: در نتیجه یکیمون همه اش در حالت ایستاده و راه رفته داریم مریض ویزیت میکنیم

همونجور که داشتم اون وسط در حالت ایستاده مریض ویزیت میکردم،باز تلفن زنگ خورد،از حالت ایستاده به حالت راه رفته تغییر وضعیت دادم که بتونم تلفنم جواب بدم

من:الو

صدای پشت تلفن:سلام

سلام،بفرمائید

دختره هه؟

دختره کیه؟

دختره دیگه،همون دختره،هه؟

خانوم با کی کار دارین؟دختره کیه

صدای پشت تلفن به یکی دیگه میگه که فک کنه اشتباه گرفته و بی هیچ حرفی تلفن رو قطع میکنه

دوباره برگشتم سر مریض که صدای تلفن باز بلند شد

من:الو

همون صدای قبلی پشت تلفن:مطب دکتر روستای فلانه؟

بله،درمانگاهه

دکتر هه؟

بله هستن

صدای پشت تلفن رو میشنوم که با صدای بلند به یکی دیگه میگه،"ها،میگه دختر هه" و تق گوشی بدون هیچ حرف دیگه ای میذاره

اینجوری بود که فهمیدم منظور از دختره خودمم و تماااام((:

بانو نوشت:هه معنی پرسش "هست؟" رو میده((:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۱
بانو (:

۱) مریضم یه آقا پسر ۱۶ ساله بود،با تنگی نفس،گلودرد و سرفه،با سابقه شرکت تو عروسی،تو معاینه ریه هاش یکی از ریه هاش صداش به شددددت کم شده بود|:

هیچی دیگه ارجاعش دادم برای تست،از همون روستا یه خانومی رو هم یه روز قبلش فرستادم برای تست که تستش مثبت شد،اونم تو همون عروسی شرکت داشته،امروز بازم چند نفر دیگه رو از همون روستا و همون مراسم که علامت داشتن فرستادیم برای تست/:

همشونم بلا استثنا استرس های شدید میگیرن وقتی بهشون میگیم علایم دارن و باید برن برای تست،واقعا تو این شرایط آخه وقته این مراسما و دورهمیاس؟/:

۲)زن عمو و شوهر دخترعمو مامانم تو این هفته به خاطر کرونا فوت کردن،بقیه خونواده هم همشون تست کروناشون مثب شده،دو هفته پیش مراسم ترحیم داشتن برای پسرشون حالا به خاطر گرفتن مراسم برای یه نفر دوباره عزادار ۲ نفر دیگه شدن|:

۳)خانوم و آقای روحانی روستا اومدن دیدنمون،با حفظ فاصله و ماسک و ...،برام یدونه از این گلدون کوچولوها که توشون یه برگه آوردن(:

کلی درباره کرونا و مراسمات و بقیه مسائل فرهنگی منطقه حرف زدیم،با اینکه انتظارش رو نداشتم ولی به شدت روشن فکر بودن و کاااااملا همکار، در حدی که اگه اوضاع بهتر بشه دوست دارم باهاشون رفت و آمد داشته باشم(:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۸
بانو (:

امروز،روز دروغگویی بود/:

رفتم گزینش و به اندازه همه دروغایی که تو این سالها نگفته بودم دروغ گفتم،وسطای مصاحبه حالم داشت لز خودم بهم میخورد،تازه من یه آدم مذهبیم که یه خونواده کاملا مذهبیم دارم ولی خب،بگذریم...

۲)این هفته مرکز بهداشت رسما شده بود اورژانس بیمارستان|: 

اون قضیه cpr رو که داشتیم،یک مورد عقرب گزیدگی داشتیم،یه مورد قطع عضو داشتیم،یه مورد مصرف قرص توسط بچه و شستشو معده داشتیم،یه مورد ضربه به سر،یکی دو مورد درد سنگ کلیه و تااااا دلتون بخواد ارجاعی کرونا داشتیم/:

تازه اینا فقط مراجعاتی بودن که واقعا اورژانس بودن،تا دلتون بخوادم که مراجعین الکی تو بیتوته داشتیم|:

اصن بدن درد دارم هنوز/:

۳)بیاین یه چیز کاربردی یادتون بدم(:

۶ تیرماه یه سری وسیله از دیجی کالا سفارش دادم،بر اساس سایت پیگیری مرسولات پستی از تاریخ ۸تیر بسته من رسیده بود به اداره پست اینجا ولی به دست من نرسید،اداره پستم که اصلا تلفن رو جواب نمیدادن،خلاصه ۱۵ شکایت کردم تو سایت پست و همون روز جواب دادن که بسته رو دادیم به نامه رسان و میرسونه به دستتون ولی بازم خبری نشد،دوباره ۲۳ام رفتم ثبت شکایت زدم و فرداش بازرس اداره پست اینجا خودش باهام تماس گرفت و کلی عذرخواهی کرد و همون موقع هم تماس گرفت و پیگیری کرد و روز بعدش که بشه امروز بستم رسید به دستم(:

بنده خدا شماره مستقیم خودشم بهم داد که اگه مشکلی پیش اومد خودش مستقیم پیگیری کنه(:

کلا شکایات تو سایت پست خیییییییییلی خوب و عالی پیگیری میشه،اگه مشکل پستی براتون پیش اومد،حتما ازش استفاده کنید(:

۴)من تا حالا از دیجی کالا خیلی وسیله سفارش دادم،چند روز پیش یه اتو مو برای خواهرم کادو گرفتم که خب وقتی به دستش رسید دید اون چیزی که میخواد نیست و اتوش خیلی داغ میشه بدنش و ...،تصمیم گرفتم مرجوعش کنم،باورم نمیشد به راااااحتترین حالت ممکن تو سایت ثبت مرجوعی کردم و فرداش اومدن و اتو رو خودشون دم خونه تحویل گرفتن و فرداشم کلللل پدلش رو حتی پولی که برای پست داده بودم رو هم به حسابم برگردوندن،خیلی حس خوبی داشت این خرید(:

تیتر=لیلا زارع(:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۷
بانو (:

زنگ زدن از اورژانس که مریض cpr ای دارن میارن مرکز،آمبولانس که رسید،رفتیم تو آمبولانس

یه پسر جوون، با صورت ورم کرده و کبووووده کبود،با یه شکم به شدت باد کرده،بدون هیچ علائم حیاتی و مردمکای دیلاته و بدون واکنش

تکنسینای اورژانس یکی ماساژ قلبی میداد و یکیم داشت اینتوبه میکرد،ما هم زود دست به کار شدیم و رگ گرفتیم و اولین اپی نفرین رو زدیم و خلاصه تا یک ساعت بعدش وسط تمام داد و بیداد همراهای مریض مشغول cpr بودیم

برق گرفته بودش،تا بقیه بفهمن و به اورژانس خبر بدن کلی وقت گذشته بود،غذایی هم که خورده بود رو بالا آورده بود و رفته بود تو ریه و راه تنفسش رو بسته بود،میگفتن اورژانسم که رسیده بالا سرش علائم حیاتی نداشته،کامل سیانوز بوده و انداماش سرد بوده

با اینکه کلی ساکشن کردیم ولی بازم وسط cpr با هر ماساژ قلبی کلی غذا پرت میشد بیرون،فک کنم تا آخر عمرم دیگه نتونم قرمه سبزی بخورم

بعد یکساعت با اینکه نوار قلب صاف بود و فقط دوتا لید پارازیت داشت،وسواس گرفته بودیم و نمیخواستیم ختم cpr اعلام کنیم و هی بیهوده ادامه میدادیم و نا امیدانه امید الکی داشتیم،در نهایت با مشورت با رئیس اورژانس ختم cpr اعلام شد(دستگاه خرابه و حتی رو هوا هم که چک کردیم این دو تا لید پارازیت داشتن)

مادرش آژیته شده بود و همه مون رو فحش میداد که پسرمو کشتین و ببرینش تهران،اونجا امکانات دارن،یه آرام بخش براش زدیم یکم آروم شد

خانومش پسر کوچولو ۲ سالشون رو بغل کرده و بود و تو بغل من گریه میکرد

با پسر کوچولوش که از بغل مامانش تو بغل هیچکی نمیرفت و یهو خودش اومده بود تو بغلم دالی بازی میکردم و میخندید

نیم ساعت به اذون مغرب برگشتم خونه،غسل میت کردم و نماز ظهرمو خوندم،میدونم مرده بود،میدونم تموم شده بود ولی وسط نماز اولم دعا میکردم زنده بشه دوباره

وسط نماز دومم دعا کردم که سفر آخرتش بی خطر باشه و خدا به خونوادش صبر بده

برای یه پزشک،مریض میشه مثل یه عزیزی که جونش و سلامتیش برات خیلی مهم میشه و بدترین و تلخ ترین حس دنیاس وقتی یه جوون میشه مریضت و از دست میره و کاری نمیشه براش کرد

(باورتون میشه وسط cpr یکی از همین فک و فامیلا و هم ولایتیا که جمع شده بودن،داشت با گوشی فیلم میگرفت/: )

تیتر= مولوی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۳۹
بانو (:

۱) از وقتی به در و دیوار مرکز کاغذ نوشته زدیم که لطفا با ماسک وارد شوید و هی تذکر میدیم برای ماسک زدن،یه پدیده ای رایج شده به نام ماسک اشتراکی، ینی مریض با ماسک میاد داخل ویزیت میشه،میره بیرون ماسکشو در میاره میده به نفر بعدی که با ماسک بیاد تو ویزیت بشه|||:

۲) در همین راستا یه پدیده دیگه ام رایج شده به نام ماسک دکوری،مریض ماسک میزنه میاد داخل ولی به محض ورود،ماسک رو میذاره رو چونه اش/:  هرچقدم بگی که ماسکو بزنین لطفا فقط یکم ماسکو با دست رو چونه اش مرتب میکنه|||:

۳) اوایل که دانشجو پزشکی شدم یه تصوری داشتم که فکر کنم همه دانشجو پزشکیا دارن،تصور میکردم طرح میرم یه روستا و به مردم ساده و مهربونو غریب نواز و محرومش خدمت میکنم، آقا من رسما غلط کردم،نشون به اون نشون که مریض فقط چون داشتم بچه اش رو دقیق معاینه میکردم و شرح حال میگرفتم و حاضر نبودم الکی پنی سیلین بهش بدم،سرم داد زدن و بهم گفتن احمقه بیشعور( البته خودم و mr(: به طور کامل از خجالتش در اومدیم که دیگه با کسی اینجوری حرف نزنه) ولی خبببببب

گاهی هم پیش میاد که دقیقا آدمایی میان پیشم که دقیییییقا همون تصورین که داشتم

مثلا دو روز پیش مریضی داشتم که وسط تموم اون،خانوم دکتر خانوم گفتناش،دلم میخواست بغلش کنم و بگم من بمیرم برای اون ادب و مظلومیت و حجب و حیات که تمام خستگی این چند ماهمو شست و برد با خودش(:

تیتر=مهدی رجبی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۸
بانو (:

دو روز پیش تولد mr(: بود،با اینکه خیلی ازش دلخور بودم ولی تصمیم گرفتم برای یه روز دلخوریمو بذارم کنار و براش تولد بگیرم،خب تولد فقط یه روز تو ساله ولی وقت واسه نارحتی و دلخوری زیاده(:

از ماما مرکز خواهش کردم که براش کیک بخره و صبح با خودش بیاره مرکز،خلاصه تو مرکز جشن گرفتیم و کیک و چاییخوردیم(:

اتفاقا همون روز خییییلی روز شلوغی بود و فقط تو دهگردشی که رفتم نزدیک ۳۰-۴۰ تا مریض داشتم،خلاصه خسته و داغون برگشتم پانسیون،در رو باز کردم و رفتم داخل،دیدم تو خونه پر بادکنکه،یه تعجب کردم که اینا از کجاست که سرمو آوردم بالا دیدم بابا و مامانم تو خونمونن((((:

اصن شوکه شده بودم،نمیتونستم واکنش بدم(:

یواشکی اومده بودن و ماشین رو بیرون مرکز پارک کرده بودن و کلیدم از سرایدار مرکز گرفته بودن و یولشکی اومده بودن تو،خلاصه که حسابی هر دوتامون رو سوپرایز کردن((:

یه دور دیگه هم با مامان و بابا و خواهرم،تولد mr(: رو جشن گرفتیم(:

همون روزم یکی از حقوقامون رو دادن(:

البته از همه پزشکا و ماماها کلی از حقوقشون کم کردن،ینی تو این شرایط سخت کاری واقعابی انصافیه/:

۲)کلی با mr(: درباره مدیریت بحران صحبت کردیم،امیدوارم موثر باشه(:

تیتر=عماد خراسانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۷
بانو (:

من و mr(: یه قراره یکساله گذاشتیم حدود ۳ ماه پیش،یه قرار که بعد یکسال بتونیم برای اتفاقای مهم زندگیمون تصمیم بگیریم

نمیدونم انتهای این یکسال چی میشه و چه تصمیمایی میگیریم ولی الان که اوضاع خوب نیست و نشون دهنده تصمیمای سخته

مینویسم فقط برای اینکه یادم بمونه چه روندی رو داریم طی میکنیم

______

روزی که خواستیم برای زندگی مشتدکتون تصمیم بگیرین فقققققط یه چیز رو اصل قرار بدین،شبیه ترین آدم رو به خودتون پیدا کنید،آدمی که از نظر فکرش،عقیدش،آرزوهاش،خواسته هاش،اهدافش،دغدغه هاش،خلاصه همه چیزش شبیه خودتون باشه و از زندگی یه چیز رو بخواین، تو بد و خوب شبیه هم باشین

اگه بهترین و عااااااشق ترین و علی ترین آدم دنیا هم کنارتون باشه ولی باهاتون متفاوت باشه،هیچوقت دلتون خوش نمیشه،چون هیچوقت حرف همو نمیفهمین

و یادتون باشه هیچ بد و خوب مطلقی وجود نداره،هر آدمی بهترین خودش رو داره،بهترین یکی دیگه میتونه بدترین برای شما باشه و برعکس

تیتر=شکیبی اصفهانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
بانو (:

تا حالا آدم بدون مشکل تو زندگیتون دیدین؟

تا حالا شده خودتون تو زندگیتون هیییییچ مشکل و چالشی نداشته باشین؟

من تا حالا بازه زمانیه بدون مشکل نداشتم،به نظرمم هیچ آدمی تو دنیا بدون مشکل و چالش نیست،حالا هرکسی نسبت به خودش مشکل داره دیگه

یکی مشکلش پوله،یکی مشکلش مریضیه،یکی با همسرش مشکل داره،یکی با بچه اش و ....

چند وقت پیش صحبت یه روانشناس(دکتر چاووشی) رو میخوندم تو پیجش که میگفت یاد بگیریم با این واقعیت کنار بیایم که دنیا قرار نیست گل و بلبل و بدون مشکل باشه و با ما خیلی خوب باشه،زندگی همینه،چالش و مشکل(نقل به مضمون کردم)

و کنارش یه حرف دیگه هم میزنه،اینکه مسئولیت تصمیماتمون رو قبول کنیم

به نظرم حرفش خیلی درسته،اگه با این واقعیت کنار بیایم که این مشکلات بخشی از زندگی هستن و از طرفی خیلیاشون حاصل تصمیمات خود ما هستن،فکر کنم راحتتر با مشکلاتمون کنار بیایم و براشون راه حل پیدا کنیم

میخوام یاد بگیرم به جای نغ زدن سر زندگی باهاش راه بیام،یاد بگیرم با مشکلاتم راه بیامو بپذیرمشون و براشون راه حل پیدا کنم،یاد بگیرم توکل کنم به خدا و دلم محکم باشه ک وقتی همیه زندگیمو دادم دست خودش پس ایمان داشته باشم که خودش حواسش به خودم و زندگیم هست(:

شما نظرتون چیه؟

خداجونم توکل به خودت(:

____

یه فیلم ایرانی دیدم به اسم زیر سایه،از این فیلمای ایرانی که عواملش تو خارج لز کشورن و ...،تو فیلمه خانومه یه کیلیپ ورزش داشت که خب خیلی ازش خوشم اومد،شاید باورتون نشه انقققققققد گشتم ک بلاخره پیداش کردم،حال میکنم با پیله بودن خودم((((:

دیگه تصمیم قطعی دارم که ورزش کنم ان شالله((:

_____

این ماه یکم رو آرامشم کار میکنم(:

کتاب میخونم و فیلم میبینم(:

به اوضاع خونه میرسم/:

برنامه ریزی میکنم(:

ورزش میکنم(:

از اول ماه دیگه هم ان شالله شروع جدی درس خوندن رو استارت میزنیم،چون mr(: به خاطر شرایط فعلی حقوق و کار و اینا الان حوصله درس خوندن نداره،که علتشم به نظرم اینه که هنوز بلد نیست مشکلات زندگی رو بپذیره و قبول کنه که بخشی از زندگیه این مشکلات و چالش ها،حالا قرار شده تا آخر ماه بهش وقت بدم که خودشو رفرش کنه(:

تیتر:سیمین بهبهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۱:۱۷
بانو (: