زندگی معمولی من(:





بچه ها نمیدونم اینجا میاین یا نه،یکم وبلاگ نویسی سخت شده،نمیدونم چرا/:

یه صفحه دارم تو اینستاگرام به این آدرس stealth_romances که اونجا مینویسم،یه جور وبلاگ تو اینستاس(:

 لطفا اگه خواستین فالو کنید حتما دایرکت بدین بهم و خودتون رو معرفی کنید که  بشناسم و درخواستتون رو قبول کنم،نمیخوام آشنا اونجا باشه و فقط برای بر و بچ وبلاگیه((:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۸
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۴۷
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۷:۲۶
بانو (:

بعضی وقت یه مسائلی پیش میاد که احساس میکنم اگه رمزی باشه،راحتتر میشه نوشتشون

از این به بعد همه مطالب رو رمزی مینویسم

رمز:۱۹۱۸۱۷

تا ۱۰ روز دیگه فک کنم همتون رمز رو میبینی دیگه،بعد رمز رو بر میدارم(:

دوستتون دارم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۷:۱۱
بانو (:

بزررررگترین آرزوتون چیه؟

من یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که کنار بچه بیولوژیک خودم یک فرزند غیربیولوژیک هم داشته باشم،این واقعا رویا و آرزوم بوده همیشه

چند وقت پیش mr(: بهم گفت که چرا به یه خونه فکر نمیکنی،جایی که بتونی به جای یک بچه چندین بچه رو به سرپرستی بگیری

و حالا بزررررگترین آرزوی من اینه که مادر غیربیولوژیکیه یه عالمه بچه بشم و براشون یه خونه امن که پر از حس امنیت و آرامش باشه درست کنم

نمیدونم به آرزوم میرسم یا نه ولی این بدون شک بزرگترین رویای منه

حالا جالب اینجاس که من اصلا از اون خانوما نیستم که برا بچه غش کنم ولی فک کنم چیزی که دوست دارم حس مادرانه بودن و حامی بودنه(:

---------

پارسال همین موقع ها،روزایی بود که دیگه میخواستم از شهر دانشجویی برم،مامانی رو تازه از دست داده بودم،غمگین ترین و سختترین روزهای زندگیم بود،فکر میکردم این کوچ و دور شدن از دوستام و محیط آشنا میتونه خیلی همه چیز رو سختتر کنه ولی واقعا اینطور نشد و همه چیز خیلی خوب و عالی شد،آرامشی رو که از اول سال از دست داده بودم رو دوباره به دست آوردم،تو شهر جدید دوباره و واقعی عاشق شدم،آروم شدم،تنها سختیش دور شدن از میم بود که خب بخاطر این بود که نگرانش بودم ولی خداروشکر اوضاع برای میم هم خوب شد و خیالم راحت شد،دوستای خوبی پیدا کردم،کسایی که خیلی پشتم بودن و هستن و انقد آروم و خوشحال بودم اونجا که هنوزم به زندگی دوباره تو اون شهر فکر میکنم

میخوام بگم،گاهی آدم از یه چیزایی خبر نداره و خیلی براش سخته ولی خدا خبر داره و یهو همه چی رو آسون میکنه

امیدوارم سختترین لحظه های هممون،همینجوری خوب و آسون و عالی بشه(:

-----------

یکی از مریضام دیروز اومد پیشم،بچه دار نمیشه و علایم افسردگی داشت،دفعه قبل کلی با هم حرف زده بودیم،دیروز که اومد گفت خیلی حالش بهتره،گفت از وقتی با هم حرف زدیم خیلی راحتتر با این موضوع کنار اومده،با حرفاشحال منم خیلی بهتر شد،بزرگترین شادی پزشک بودن دیدن اینجور مریضاس فکر کنم(:

----------

خداجونم ممنون که هوامونو داری و برامون خدایی میکنی،زندگیمونو سپردیم به خودت و با تمام قلبمون توکل کردیم بهت(:

*به وقت هفته ای که توش اتفاقای خاصی افتاد،یادم بمونه(:

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۹
بانو (:

گاهیم دلم میخواد از فرط استیصال فقط و فقط بشینم یه جایی و گریه کنم

برای

دختری که چشماش ضعیفه و نمیتونه عینک بخره

بچه ای که سو تغذیه شدید داره و نمیتونه و ندارن که خوب غذا بخوره و باباش زندانه و تو این اوضاع مامانشم حامله شده و ...

پیرمردی که سه روزه اسهال و استفراغ داره و چوپانه و سرکارگرش حاضر نشده بره و بیارش درمانگاه

دخترایی که آرزوهای بزرگ دارن ولی حتی هزینه دفتر و کتاب هم ندارن که برن مدرسه

پسری که آرزوی فوتبالیست شدن داره ،مادرش تو نوزادیش فوت کرده و با مامان بزرگش زندگی میکنه و به خاطر وضع مالی خونواده حتی خودشم میدونه باید بی خیال همیه رویاهاش باشه حتی رویاهای کوچیکش چه برسه به رویاهای بزرگ

و منی که هیچ کاری از دستم بر نمیاد،هیچی

----------

یه خانومی دو روز پیش بچه اش رو با علایم سرماخوردگی آورد پیشم،معاینه کامل کردم و دارو دادم و توصیه های لازم رو کردم و گفتم اگه این علایم رو پیدا کرد باز بیارش،خیلی اصرار کرد که به قول خودشون چرک خشک کن بده که منم طبق معمول ندادم

۲ روز بعدش دوباره اومد و بچه گلو درد پیدا کرده بود و علایمش عوض شده بود،معاینه کردم و دیدم عفونت گلو داره که درمانش پنی سیلینه،بهش دادم و مامانش شروع کرد به بحث که اگه همون روز داده بودی اینجوری نمیشد و من که گفتم و ...،براش توضیح دادم روند بیماری و علایم و درمان رو ولی کلا نمیشنید و حرف خودشو میزد،خلاصه رفت

فرداش که بشه امروز دوباره اومد که بچه خوب نشده،چون قبلا واکنشش درباره توضیح دادن رو دیده بودم دیگه توضیح الکی ندادم،گفتم دانش من در همین حد بوده و ببرش پیش متخصص،خلاصه که حسابی مورد لطف و عنایت شخص ایشون قرار گرفتم

واقعا تو دوراهی گیر کردم،نمیدونم باید اصولی درمان کنم یا همینجوری هر دارویی بدم و بگذرم

mr(: چند روز پیش میگفت ولش کن،بیا دیگه به همه آنتی بیوتیک بدیم و راحت بشیم ولی باز هی میگیم نه،گناه داره

با خودم فکر میکنم،من دارم برای این درمان پول میگیرم و نمیخوام پولم مشکل داشته باشه ولی واکنش مردمم دیگه داره خسته ام میکنه

من خودمو میکشم که بدون دلیل داروی تزریقی ندم و کورتون ندم و ...،چند روز پیش ماما جدید مرکزمون میگفت دکتر یکی دیگه از مراکز به هممممه دگزا میده و هرکیم بگه بهم پنی سیلین بده،براش مینویسه و مردمم خیلی ازش راضین

واقعا گیر کردم بین کاری که حداقل تصور میکنم درسته ولی انگار تلاش و زحمت بیهوده است،و کاری که تصور میکنم اشتباهه ولی گویا خیلی مورد قبول و پذیرشه

----------

قضیه پول رهن خونه بود که صاحبخونه سابق نمیداد و اذیت میکرد و این حرفا،خدااااااروشکر بلاااااااااخره حل شد(:

حالا میام تعریف میکنم براتون،امیدوارم ادب شده باشه که دیگه نخواد کسی رو اینجوری اذیت کنه(:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۲
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۵۷
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۱۸
بانو (:

یه اتفاقی افتاده بوده که من و mr(: با هم سرسنگین بودیم،یه سه چهار روز که گذشت،خواهرم با کلی این پا و اون پا و بگم و نگم کردن آخرش ازم خواست اگه میشه با هم دوباره اوکی بشیم

براش توضیح دادم و گفتم که ما با هم قهر نیستیم و فقط یکم از هم دلخوریم و اینکه بحث و نارحتی نشونه زندگی سالمه و .... و خلاصه از اینجور حرفا

بعد خواهرم حرفایی زد که برام جالب بود

گفت همه اینا رو میدونه ولی وقتی ما باهم اینجوری هستیم همیشه استرس میگیره،گفت ما جز جذابترین زوج ها از نظرش هستیم و دیدنمون رو با هم خیلی دوست داره و کلی حرفای اینجوری

برام جالب بود که از نگاه بقیه چجوری دیده میشیم(:

----------------

دلم برای میم یه ذره شده،نه اینکه مثلا بخوام چند روزی ببینمش و اینا،یا اینکه دلم برای گشتن و اینا تنگ شده باشه،دلم برای خودش و بودنش تنگ شده،با اینکه خیییییلی دورم شلوغ تر از قبله و عملا تنهایی معنی نداره ولی هیچکس نمیتونه مثل میم باشه

نزدیکه یکساله که درست و حسابی ندیدمش،۶ ماه آخرم که انقد جفتمون گرفتاری داشتیم اصلا حواسمون به بودنمون با هم نبود

و چقد الان حس میکنم کاش قدر اون ماههای آخر کنار هم بودنمون رو بیشتر میدونستم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۲
بانو (:

امروز اولین روز پزشک راست راستکی من بود و بگم براتون که به شکل باور نکردنی توسط بر و بچ مرکز سوپرایز شدیمlaugh

یه کیک خفن با کلی قرص و استتوسکوپ و از اینجور چیز میزا گرفته بودن برامون و کادو هم دوتا ماگ شکل و یه گلدون سنسوریای خیلی خوشگل گرفتن برامون(((:

اصلاااااا انتظارشو نداشتم و خیلی خیلی خیلی سوپرایز کننده بود(:

----------

یه عادتی که دارم اینه که زیاد از بقیه تعریف میکنم مثلا اگه یکی لباسش قشنگ باشه،حتما بهش میگم یا بارها شده به بقیه گفتم چقد خوش اخلاقن

امروز یه مریض موقع رفتن بهم گفتن از اخلاق خیلی خوبتون ممنونم

انقد خوشحال شدم((:

بیایم قرار بذاریم برای چیزای خوب از هم تشکر کنیم((:

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۱
بانو (: