بزررررگترین آرزوتون چیه؟
من یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که کنار بچه بیولوژیک خودم یک فرزند غیربیولوژیک هم داشته باشم،این واقعا رویا و آرزوم بوده همیشه
چند وقت پیش mr(: بهم گفت که چرا به یه خونه فکر نمیکنی،جایی که بتونی به جای یک بچه چندین بچه رو به سرپرستی بگیری
و حالا بزررررگترین آرزوی من اینه که مادر غیربیولوژیکیه یه عالمه بچه بشم و براشون یه خونه امن که پر از حس امنیت و آرامش باشه درست کنم
نمیدونم به آرزوم میرسم یا نه ولی این بدون شک بزرگترین رویای منه
حالا جالب اینجاس که من اصلا از اون خانوما نیستم که برا بچه غش کنم ولی فک کنم چیزی که دوست دارم حس مادرانه بودن و حامی بودنه(:
---------
پارسال همین موقع ها،روزایی بود که دیگه میخواستم از شهر دانشجویی برم،مامانی رو تازه از دست داده بودم،غمگین ترین و سختترین روزهای زندگیم بود،فکر میکردم این کوچ و دور شدن از دوستام و محیط آشنا میتونه خیلی همه چیز رو سختتر کنه ولی واقعا اینطور نشد و همه چیز خیلی خوب و عالی شد،آرامشی رو که از اول سال از دست داده بودم رو دوباره به دست آوردم،تو شهر جدید دوباره و واقعی عاشق شدم،آروم شدم،تنها سختیش دور شدن از میم بود که خب بخاطر این بود که نگرانش بودم ولی خداروشکر اوضاع برای میم هم خوب شد و خیالم راحت شد،دوستای خوبی پیدا کردم،کسایی که خیلی پشتم بودن و هستن و انقد آروم و خوشحال بودم اونجا که هنوزم به زندگی دوباره تو اون شهر فکر میکنم
میخوام بگم،گاهی آدم از یه چیزایی خبر نداره و خیلی براش سخته ولی خدا خبر داره و یهو همه چی رو آسون میکنه
امیدوارم سختترین لحظه های هممون،همینجوری خوب و آسون و عالی بشه(:
-----------
یکی از مریضام دیروز اومد پیشم،بچه دار نمیشه و علایم افسردگی داشت،دفعه قبل کلی با هم حرف زده بودیم،دیروز که اومد گفت خیلی حالش بهتره،گفت از وقتی با هم حرف زدیم خیلی راحتتر با این موضوع کنار اومده،با حرفاشحال منم خیلی بهتر شد،بزرگترین شادی پزشک بودن دیدن اینجور مریضاس فکر کنم(:
----------
خداجونم ممنون که هوامونو داری و برامون خدایی میکنی،زندگیمونو سپردیم به خودت و با تمام قلبمون توکل کردیم بهت(:
*به وقت هفته ای که توش اتفاقای خاصی افتاد،یادم بمونه(: