زندگی معمولی من(:





۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱)امروز یه خبر خیلی خوب از میم بهم رسید(((: راستش بعد یکسال بلاخره خیالم یکم براش راحت شد،بلاخره یه نفس راحت کشیدم،خب این اتفاق روحیه اش رو عالی میکنه ولی هنوز نگران ارتباطات عجیب و غریبشم،ینی انقد با همه خوبه ک خدای انتخاب جرجیس بین پیغمبراس/: این یکی هم حل بشه دیگه خیالم راحت میشه(:

۲)مریضم کندو دار بوده،رفته برام عسل طبیعی آورده،ولی مجبور شدم قبول نکنم،چون اینجا بیتوته ایم و به قول mr(: قبول این هدایا ممکنه باعث بشه بین مریضا تو بیتوته فرق بذاریم و خب این منصفانه نیست،ولی حس خوبی داشت کارش برام(:

۳)یه سری مریض دارم که به طور ثابت،هررررررررررر روز میان،دیگه کد ملیشون رو حفظ شدم ینی،در این حد/:

۴)قضیه خونه هنوز حل نشده و همچنان صاحبخونه در حال موش دووندنه ولی خب دیگه نگران نیستم و توکل کردم به خدا(:

۵)برای اولین بار بعد فوت مامانی رفتم سر خاکش،دلم هنوز آروم نشده،دلم خیلی تنگه براش

۶)یه مریض داشتیم،یه دختر نوجوون ک با پدر معتادش زندگی میکنه و وضع خوبی نداشتن،پیگیر این شدیم ک یه کاری بکنیم ک بتونه درسش رو ادامه بده،حالا چند روز پیش ک دنبالش بودم،بهورزمون میگفت که یه خبرایی بوده از اینکه کسی اذیتش کرده و اتفاقی براش افتاده و ...،خیلی نگران این بچه ام،خیلی

۷) یه چیز جالب تو روستا اینه ک توی یه جمعیت خییییلی کوچیک،یکی نون شب نداره بخوره،یکی دیگه ام میشه مثل اون مریضم ک داشت تعریف میکرد دخترش برای سفر از دو هفته پیش رفته خارج از کشور،در این حد تفاوت

۸)مریض میگه بچم شبا ک میخواد بخوابه،قبل خواب یه صدای خخخخخخ در میاره،به بچه اش میگم دیگه این کارو نکن،میگه باشه،مشکل حل شد کلا(((:

۹)یه ترم پائینی داشتیم تو دانشگاهمون،یه دختر خیلی آروم،یه بار بهش گفتم خوشبحال مامان و بابات که تو دخترشونی،خیلی خوبی،بدون اینکه خیلی بشناسمش ولی دوسش داشتم،متنای پیج اینستاشم دوست داشتم،یه بار بهش گفتم قلمت رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحال شد،حالا امروز میم خبر داده ک خودکشی کرده و حالشم خیلی وخیمه،دعا کنین براش،خدا به مامانش و جوونی خودش رحم کنه،mr(: میگه به انتخاب آدما احترام بذار،حتما خودش احساس کرده اینکار براش بهتره ک این کارو کرده ولی خب من فکر میکنم شاید پشیمون باشه از کارش و شاید فقط یک کمک میخواسته

۱۰)چند روز پیش یه موقعیتی پیش اومد ک مجبور شدم درباره یه سری از مشکلات اخیرم صحبت کنم یه جا،تازه فهمیدم چقد پوست کلفتم و تو تمام این مدت اصلا فکر نمیکردم این اتفاقات مشکلن،ینی یه مدل عجیب و غریبیم((:

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۷
بانو (:

اون قدیمایی ک شاید شما یادتون نیاد،یه اینترنتایی ما داشتیم ب اسم دایال آپ ،هربار ک میخواس وصل به اینترنت بشه چهارساعت صدای قر قر قر در میاورد و آدم رو جون به لب میکرد تا یه اینترنت با سرعت حلزون بهت بده(:

اینجا ک اومدیم اینترنت همراه اول نداره،ینی داره ولی E هست،روستاهای اطرافم خیلیاشون کلا اینترنت ندارن و حتی تلفن همراهم آنت نمیده ولی این روستای مرکزی ک ما توشیم یه دکل اینترنت ایرانسل داره و به لطف اون اینترنت 4G داشتیم،دیروز وسط قطع و وصل شدنای همیشگی برق اینجا،معلوم نیس چی سوخته تو دکل که کلا اینارنت پریده و الان با همون  اینترنت E که بعد از صدبار تلاش یه صفحه رو باز میکنه دارم اینجا رو مینویسم(:

از دیروز شروع کردم کتاب خوندن برای mr(: ،خب mr(: اصلا اهل کتاب خوندن نیست،ینی اصلااااااااا اهلش نیستا،اصلاااااااا، حالا از دیروز منت گذاشته و میذاره به عنوان انجام یه کار مشترک براش کتاب بخونم،کلا اینکه براش چیزی بخونم رو دوست داره چون نیمه های ماه رمضونم دعای مجیر رو من براش میخونم و گوش میکنه(:

چون داستانای معمایی دوست داره،اول یه کتتب از آگاتا کریستی انتخاب کردم براش ولی چون کتابای آگاتاکریستی نوشتارش قدیمیه،احساس کردم برای شروع یکم ارتباط برقرار کردن براش سخته،برای همین تغییر دادم کتاب رو به یه کتاب ایرانی به اسم زن آقا،درباره تجربه یه همسر روحانیه ک رفته به یه روستایی، چون تجربه نسبتا مشترکی با تجربه زندگی ما داره انتخابش کردم،نوشتارش روونه و سبکه حالا تا آخرش بخونم،نظرم رو میگم درباره اش(:

۲)مریضا ۲ دسته ان،یا هی باید بهشون بگی نیازی نیست بری پیش متخصص و هی اونا اصرار میکنن که نه ما میخوایم بریم پیش متخصص و تو مهر ارجاع بزن،دسته دومم مثل مریضی هستن ک امروز با یه چشم ورم کرده اومده بود و هرچی بهش میگم باید بری پیش متخصص،میگه نمیرم،ینی آدم تو کار این مریضا میمونه/:

۳)قضیه صاحبخونه هم باز وارد فاز تازه ای شده،دعا کنید زودی ختم بخیر بشه و اینترنت اینجام درست بشه،بیام براتون تعریف کنم ک چی شد(:

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
بانو (:

امروز مریضی داشتم که میم تو زمینه اون بیماری خیلی اطلاعات داره،بهش گفتم و خلاصه باهم صحبت کردیم و به یه نقطه مشترک رسیدیم ولی از اونجایی ک به طور ثابت شده من و میم حتما باید تو کارای مشترکمون یه خرابکاری انجام بدیم پس از همین الان خودمون و مریض رو با هم به خدا میسپارم،خدا خودش ب مریض رحم کنه(:

میم صمیمی ترین دوستمه،در واقع تنها کسیه ک میتونم بهش بگم دوست صمیمی،خب حتی بدون اغراق میتونم بگم خواهرمه،امشب ک باهاش صحبت میکردم یه لحظه حس کردم چقد دلم برای بودنای همیشگیش تنگ شده، واسه اینکه هر روز هی با هم حرف بزنیم و حرف بزنیم و به همه ترکای دیوارا بخندیم و انقد چرت و پرت بگیم ک دیگه از نفس بیفتیم و هی گندایی ک زدیم رو دوباره تعریف کنیم و باز بخندیم بهشون، مسئله اینجاس با اینکه میم جزئی از زندگیم شده و مثل عضو خونوادمه و خب ته دلم میدونم هیچوقت ازش دور نمیشم ولی همین که از یه شخص مهم زندگیت دور میشی مثل اینه ک یه تیکه از قلبت با دور شدنش کنده میشه

اهمیت حضورش هم ربطی ب تنها بودن و نبودنت نداره،مهم نیست چقد دورت شلوغ و پر آدمه ک خب اینروزا دورم خیلی پر از افراد مختلفه ولی هیچکسی جاش رو نمیتونه بگیره یا حتی بهش نزدیک بشه،مدلی ک با میم حرف میزدم و حس نزدیک بودنش با همه دنیا متفاوته

حالا کنار همه این دلتنگیا کلی هم دلم براش نگرانه،دقیقا عید پارسال طبق معمول جفتمون سر یه چیز الکی افتادیم سر لج و لجبازی و نتیجه اینکه یکم از هم دور و بی خبر شدیم حالا این لجبازیمون دقیقا مصادف شد با روزای خیلی سخت و پیچیده زندگی خودم و میم ک هیچ کدوممونم به خاطر همون لجبازی و دور شدن از این موضوع خبر نداشتیم،یکم بعدش از خر شیطون پائین اومدیم ولی خورد ب جا ب جا شدن یهویی من و رفتنم به یه شهر دیگه و باز دور شدیم

الان یکسال گذشته از اون روزا و بدون اغراق بی نهایت برای میم نگرانم،هرچند چیزی بهش نمیگم، چون فکر میکنم کار اشتباهیه این گفتن و شاید اصلا برداشتم اشتباهه و دارم اشتباه میکنم،نمیدونم

ولی نگرانم چون میم رو بی نهایت میشناسم،همونجوری ک اون منو بی نهایت میشناسه و خب این میم ای ک الان میبینم،واکنشاش،رفتاراش،کاراش همه همه داره داد میزنه ک بدون اینکه خودش بدونه ولی داره اینجوری ناخودآگاه از یه سری ترساش فرار میکنه،توی خنده هاش شادی نمیبینم، رهایی نمیبینم،ی احساس تنهایی عمیق میبینم

از طرف دیگه احساس بدی دارم ک کنارش نیستم ک بغلش کنم،ک بدون سانسور  و تعارف باهم حرف بزنیم،ک پناه بشم براش و این ترساشو ازش دور کنم،همین کارایی ک میم هم خیلی وقتا تو شرایط بدم برای من انجام داده و الان من کنارش نیستم ک این کارا رو براش انجام بدم

و کنار همه اینا همه اش هی به خودم دلداری میدم ک دارم اشتباه میکنم و امیدوارم ک برداشتم اشتباه باشه

چند وقتیه یه هدیه تو ذهنمه ک براش بفرستم ولی با جا ب جایی ناگهانیمون از شهر قبلی نشد ک بخرم براش،هی دارم میگردم ک اون کادو رو تو اینترنت براش پیدا کنم،فک کنم حالش رو بهتر میکنه ولی هنوز ک پیداش نکردم تو نت

خداجونم خودت مواظبش باش،سپردمش دست خودت، میدونم هواشو داری(:

تیتر=حامد ابراهیم پور

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۰
بانو (:

۱)امروز یه مریض کوچولو ۲ ماهه داشتم که برای معاینه اولیه پزشک آورده بودنش، موقع معاینه دیدم زرده،ب مامانش میگم چند وقته اینجوریه؟میگه ۲ هفته!!!!!، میپرسم تو این مدت بردیش دکتر؟ میگه نه،پدرشوهر و مادرشوهرم گفتن چیزیش نیست،دکتر نمیخواد!!!!!!

خب من الان هی حرص نخورم،چی کار کنم؟

۲)فهمیدم بیشتر مریضا بیشتر از دارو و درمان،یه گوش میخوان برا شنیدن حرفاشون

۳)امروزم گذشت،خداجونم شکرت(:

تیتر=حافظ(:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۰
بانو (:

مثلا امروز روز تعطیل بود ولی جز پررررررکارترین روزا بود برامون

۱) امروز عصرخوابیدیم و از خواب ک بیدار شدم دیدم ۵ دقه مونده ک نماز قضا بشه،وسط نماز بودم ک سرایدار مرکز زنگ زد که مریض اومده، mr(: رفت و منم تا نمازمو تموم کنم و حاضر بشم چند دقه طول کشید،رفتم تو مرکز دیدم یاااااا خداااااا قیامته اصلا، ینی ۵۰-۶۰ نفر وسط مرکز واستاده بودن

بچه ۱۴ ساله سوار موتور شده بود و تصادف کرده بود،کلا تو این منطقه موتور سواری بچه ها یه چیز روتینه،سرش شکسته بود و رفته بود تو،دستش دفرمه شده بود و ...،آمبولانس منطقه ام مریض برده بود و نبود،ینی قوز بالا قوز،حالا اون وسطم یه زن باردار اومده بود با درد شکم،دیگه نور علی نور|:

تا mr(: کارای اون بچه رو بکنه،اومدم خانوم باردار رو معاینه کردم و کاراشو کردم و بعد رفتم از اون بچه رگ گرفتم و ...،این وسطم از بس سرایدار اینجا بی عرضه تشریف داره، مجبور شدم کلیم داد و بی داد کنم تا اون ۵۰-۶۰ نفر رو آروم کنم و بفرستم بیرون مرکز،ینی گلوم پاره شد از بس داد کشیدم

و اعتراف میکنم انقد از این شلوغ پلوغی و سر و صدا همراها کلافه شدم ک وقتی بچه داشت رگشو خراب میکرد،سرش داد زدم و واقعا الان عذاب وجدان دارم/:

تو همین هیر و ویر یهو یه پسر جوون و سر و مر و گنده هم با خنده تشریف آوردن و فرمودن ک التهاب آپاندیس دارن!!!! میگم از کجا فهمیدی؟میگه اینجا شکمم رو فشار میدم درد میگیره!!!!!!

خیلی هم احساس خوشمزه بودن میکرد و شدید رو اعصابم بود،دیدم زیادی پسرخاله شده،سرایدار مرکز رو صدا کردم ک بیاد واسته تو اتاق تا اینو معاینه کنم،معاینه هم کردم هیچی نداشت و علایم دیگه ایم نداشت و فرستادمش رفت،تازه آقای خوشمزه نارحتم بودن ک چرا عصبانی جوابشو میدم و ازم میترسه،ینی دلم میخواست خودمو از دستش خفه کنم/:

خلاصه ک شلوغ ترین روزکاری رو گذروندیم،خداجونم بازم شکرت(:

۲)صبح یه مریض داشتم،یه بچه فلج مغزی،که به گفته مامانش علت فلج مغزی شدنش این بود که بچه زردی میگیره و اینم چون مادرشوهر و پدرشوهرش نذاشته بودن،بچه رو نبرده بود برای درمان و بچه فلج مغزی شده بود،ینی اعصاب و روانمو بهم ریخت قشنگ

۳)واقعا به خودم تبریک میگم ک بعد تمام این شلوغ پلوغیا اومدم کیک شکلاتی درست کردم،قشنگ سر خوشم(((:

تیتر=حامد ابراهیم پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۵
بانو (:

۱) عید مباااااااارک هممون باشه،خداجونم شکرت(:

۲)امسال ۲۹ روز رو کامل روزه گرفتم،ولی به جز روز آخر واقعا سخت نگذشت خداروشکر(:

۳)دیروز ده شب یه مریض اومد،سرمم خیلی درد میکرد،۱۲ شب یه مسکن خوردم و خوابیدم که ۲ شب یه مریض دیگه اومد،تا بریم کاراشو انجام بدیم شد ساعت ۳، دراز کشیده بودم و تااااازه خوابم برده بودک با یه صدای وحشتناک باز از خواب پریدم،یه نفر با یه صدای فوووووق العاده بد و بلللللللللللللللللند داشت اذون میگفت،پاشدیم نماز خوندیم و باز تا اومد خوابم ببره،از بلندگو مسجد شروع کردن بلللللللللند خوندن نماز عید فطر،خلاصه که اینجوریا شد که نشد بخوابیم،واقعا چ نیازیه آخه،شاید یکی اصن نخواد نماز بخونه، ینی صدا بلندگوشون انقد بلند بود که حس میکردم انگار طرف وسط هال خونه واستاده،در این حد/:

۴)امروز پدر mr(:  پیام دادن بهش که،این قضیه کرونا تموم بشه میخوایم بیایم پیش شما/: واقعا چرا آخه؟|: البته من واقعا مشکلی با اومدنشون ندارم(آره جون خودم/: )،به هر حال خونه پسرشونه و خب خوشحالم ک mr(: رابطه اش با خونوادش رو به بهبوده چون طبیعتا این بهبود رابطه حس مثبتی برای mr(: باید داشته باشه و خب من براش خوشحالم ،ولی با پیش زمینه ای که تو این ۷ سال با هم داشتیم خب طبیعتا از فکر حضورشون هم استرس میگیرم و فکرم مشغول میشه، با توجه به رابطه این ۷ سال دلم میخواد بیشترین فاصله محترمانه رو باهاشون داشته باشم،این دیگه حقیقت زندگیه منه که اونا از من خوششون نمیومد و بدترین برخوردها رو باهام داشتن،منم در حال حاضر واقعا برام با غریبه ها فرقی ندارن، ازشون بدم نمیاد،هیچوقت بدیشون رو نمیگم،همیشه احترامشون رو دارم ولی خب واقعا حسم بهشون با حسی ک به یه غریبه ای ک تو کوچه از کنارم اتفاقی رد بشه دارم،فرقی نداره،امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه و دوباره داستان جدیدی شروع نشه(:

۵)تو این روستایی ک هستیم سبزی فروشی وجود نداره،مغازه هاشم به جز چارتا پفک و چیپس و این چیزا،چیزی ندارن،ینی الان از تظر غذایی کاااااااملا خالی شدیم،برای خرید حتما باید بریم شهر و حتما هم باید عمده ای و اساسی خرید کنیم،واقعا سخته،الان یه هفته اس پیاز تموم کردیم و سیب زمینی دوتا آخرشه،آدم یاد دوران قحطی میفته((:

خداجونم شکرت((:

تیتر=سعدی جانم(:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۷
بانو (:

۱) امروز ساعت ۴:۲۵ پیامک واریز اولین حقوقم رسید((:

۲)فکر میکنم بزرگترین مشکل تازه کار بودن،وسواسای الکیی هست که سر مریض پیدا میکنی

۳)مریض تو تایم بیتوته اومده با هفت قلم آرایش،ادعاشم میشه ک موردش اورژانسیه و حالشم خیلی بده/:

۴)امروز آقای پدر به بابای صابخونه زنگ زدن و اونم بیشخصیت دوباره فحاشی کرده بود،پدر منم کلا عصبانی نمیشه و هیچوقتم حرف بد نمیزنه به این آقا هم چیزی نگفته بود و دوباره زنگ زدن که پسر این آقا تلفن رو جواب میده و کلی عذرخواهی میکنه و قول میده موضوع رو خودش پیگیری کنه،خلاصه که امروز بلاااااااااااااخره خود خانوم صاحبخونه از خودشون رونمایی فرمودن و زنگ زدن به من،زد زیر همه حرفای قبلیشون و گفت ک خونه رو اجاره ندادم،منم گفتم مشکلی نیست و من میام تو خونه وسیله میذارم و کلید رو هم پس میگیرم تا سر موعد اجاره ام بشه،ک ایشون فرمودن قفل خونه رو عوض کردن و فقط به کسی کلید میدن وکالت داشته باشه،راستش اصلا حوصله بحث بیشتر با این آدما رو نداشتم که بهش بگم اصلا به چ حقی خونه ای ک هنوز تو رهن من هست رو رفته قفلش رو عوض کرده و ...،گفتم باشه من به دوستم وکالت نامه میدم و بعدشم تا موعد رهنم خونه کلا دست من بمونه و اصلا نمیخوام مستاجر بیاد تا اون موقع

بر اساس حرفهای بنگاه و خودشون تو این مدت،اینجور فهمیدم ک اینا خونه رو به یکی اجاره دادن و طرف تو تیرماه میخواد اثاث کشی کنه،منم عمرا دیگه با این وضعیت تا همون موعد اجاره ک تو مرداده خونه رو خالی کنم

تیتر=شهره زیوری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۳۱
بانو (:

۱)خداروشکر امروز روز خوبی بود(:

یجور عجیبی مریضامو دوست دارم،خداجونم شکرت(:

۲)مریضی یه نفر رو ک تشخیص میدم اصن بال در میارم،انگار رو ابرام،در این حد(:

و البته برعکسشم هست دیگه|:

۳)دختر ۱۷ ساله ای که شوهرش بچه میخواد ولی به نظر خودش هنوز کوچیکه

چهره اش دلنشینه،رفتارش آروم و متینه،وقتی بهش گفتم تا قبل ۱۸ سال بچه دار نشه،اینا رو بهم گفت،ک شوهرش چون نمیدونم کدوم فامیلش الان تو ۱۶ سالگی بچه دار شده،هی اصرار داره ک اینام بچه دار بشن،ک الان ۲ ساله ازدواج کرده و با هر بار رابطه جنسی داره قرص اورژانسی میخوره یواشکی و ...،ازم خواست با شوهرش حرف بزنم

حرف زدم،قبول کرد،امیدوارم واقعا قبول کرده باشه

۴)تو دارو دادن خیلی خسیسم،یه استاد داشتیم میگفت شما درس میخونین ک دارو ندین،دارو نمیدم مخصوصا به بچه ها مگه اینکه واقعا لازم بشه ولی واقعا سخته،بعضی مریضا قانع کردنشون خیلی سخته ولی به نظرم ارزشش رو داره،حداقل پیش وجدانم خیالم راحته(:

۵)امروز بعد ۱۹ روز کار کردن،امروز برای اولین بار بلاخره یه دختر بالای ۱۵ سال مجرد دیدم

فقط حرص میخورم ینی و هیچ کاری ازم بر نمیاد

۶)صابخونه نامحترممون تشریف برده خرابیا خونه اش رو درست کرده و حالا میخواد پولش رو از ما بگیره

خلاصه سه شنبه خودم زنگ زدم به بابا صابخونه و برا پولی ک دستش داریم گفتم و بهشم گفتم این پول خداروشکر برای من مبلغی نیست ولی من یک قرونشم حلال نمیکنم و یه روزی باید جواب بدین،من واگذار میکنم به خدا

قرار بوده تا امروز خبر بده ک پول پیشمون رو پس بده ولی هنو خبری نشده

امروز به بابام گفتم،قرار شد تا شنبه اگه خبری نشد،بابا بهشون زنگ بزنه و اگه بازم خواستن اذیت کنن یه وکیل بگیرم ک بره دنبال کارا

واقعا واگذارشون کردم ب خدا،خیلی اذیتممون کردن این مدت

۷) mr(: دیشب دوباره تلویحا عذرخواهی کرد،ینی طبق عادت همیشه اش عذرخواهی نمیکنه ولی پا پیش گذاشت و منم کشش ندادم،البته باهاش قهر نبودم ولی خب کلا اینجور وقتا جو سنگین میشه ک دوباره جو بینمون عادی شد

درسته ک من ترجیح میدم درباره مشکلاتمون حرف بزنیم و در مواقع لزوم از هم عذرخواهی کنیم ولی مدل mr(: اینجوریه ،البته خیلی تلاش کرده و واقعا نسبت به ۷ سال پیش خیلی بهتر شده ولی خب این مورد هنوز جز نقاط ضعفشه،ولی همینکه سعیش رو میکنه برام واقعا قابل احترامه(:

تیتر=مریم نوری(:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۷
بانو (: