پنجاه و یکم(:
یه اتفاقی افتاده بوده که من و mr(: با هم سرسنگین بودیم،یه سه چهار روز که گذشت،خواهرم با کلی این پا و اون پا و بگم و نگم کردن آخرش ازم خواست اگه میشه با هم دوباره اوکی بشیم
براش توضیح دادم و گفتم که ما با هم قهر نیستیم و فقط یکم از هم دلخوریم و اینکه بحث و نارحتی نشونه زندگی سالمه و .... و خلاصه از اینجور حرفا
بعد خواهرم حرفایی زد که برام جالب بود
گفت همه اینا رو میدونه ولی وقتی ما باهم اینجوری هستیم همیشه استرس میگیره،گفت ما جز جذابترین زوج ها از نظرش هستیم و دیدنمون رو با هم خیلی دوست داره و کلی حرفای اینجوری
برام جالب بود که از نگاه بقیه چجوری دیده میشیم(:
----------------
دلم برای میم یه ذره شده،نه اینکه مثلا بخوام چند روزی ببینمش و اینا،یا اینکه دلم برای گشتن و اینا تنگ شده باشه،دلم برای خودش و بودنش تنگ شده،با اینکه خیییییلی دورم شلوغ تر از قبله و عملا تنهایی معنی نداره ولی هیچکس نمیتونه مثل میم باشه
نزدیکه یکساله که درست و حسابی ندیدمش،۶ ماه آخرم که انقد جفتمون گرفتاری داشتیم اصلا حواسمون به بودنمون با هم نبود
و چقد الان حس میکنم کاش قدر اون ماههای آخر کنار هم بودنمون رو بیشتر میدونستم
سلام.
والا منم دلم برای میم تنگ شده.. چه برسه به تو که دوست صمیمیش هستی!😉
راستی راستی خانم دکتر روز پزشک با تاخیر فراااوااان مبارک🌱💚