زندگی معمولی من(:





۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۵
بانو (:

دیروز mr(: به صورت تلویحی عذرخواهی کرد ینی عذرخواهی ک نکرد ولی خب یه جورایی خودش پا پیش گذاشت و مسئله تقریبا تموم شد ولی امروز باز روز از نو|:

موضوع از اونجا شروع شد ک رفتیم دهگردشی و یهو یه عالمه مریض ریخت سرم،،وقتی برگشتیم ماما مرکز گفت خانوم دکتر باید سریعتر باشین و بعد گفت ک انقد نباید برا اینا وقت بذارید و ...،mr(: هم اونجا بود و گفت بفرما،دیدی،بقبه هم همینو میگن و ...

(قضیه اینجاس ک از وقتی mr(: جلو بقیه سر من داد و فریاد راه انداخته،ماما مرکز هررررر روز این موضوع رو عنوان میکنه)

بعدش ک تقریبا بقیه رفته بودن و فقط سرایدار مرکز اونجا بود باز mr(: شروع کرد به همین بحث تکراریه تو برا مریض زیاد وقت میذاری و اونایی ک بیرونن خسته میشن و ... و همینطورم صداش رو هی میبرد بالا و بالاتر ک دیگه من یهو عصبانی شدم ک صداتو بیار پائین و آقای فلانی میشنوه و ...،وسط صحبتاش یهو گفت که بقیه پشت سرت حرف میزنن و من ک دارم اینا رو بهت میگم دارم بهت لطف میکنم

بهش میگم بابا من تازه اووووووول کارمه خب طبیعیه کند باشم،طبیعیه نتونم خیلی سریع مریض ببینم،خودتو یادت نیست؟قشششششنگ هر مریضو نیم ساعت طول میدادی،بهش میگم چیزی ک تو توی ۵ دقه میفهمی برای من ۱۰ دقه طول میکشه و خب هنوز کنترل حرف زدن مریضا دستم نیومده و برای بعضی از مریضا هم ب نظرم واقعا باید توضیح داد و ... ولی خب توضیحاتم فایده نداشت

خلاصه ک باز بحثمون شد و آخر هرکسی رفت دنبال کار خودش

داشتم یه مقاله تو گوشیم میخوندم که اومد گفت کلید خونه رو بده ب من که باز مثل دیروز گیج بازی در نیاری و  در رو قفل نکنی، از ساعت کاری هم تقریبا نیم ساعتی مونده بود،منم کلید رو بهش دادم و دوباره رفتم سراغ گوشیم،ک تقریبا یه ده دقه بعدش سرایدار مرکز صدام زد ک خانوم دکتر شما هستی هنوز؟منم که فکر میکردم mr(: تو مرکزه گفتم آره آقای فلانی،هستم،بعدش متوجه شدم mr(: نیست،با خودم گفتم حتما رفته یه چیزی بیاره ولی نخیییییر،آقا بدون اینکه چیزی به من بگه رفته بود خونه کلا/:

خب واقعا نمیفهمم چ لزومی داره آدم رفتاری انجام بده ک بقیه متوجه نارحتی بین خودش و همسرش بشن؟اونم تو محیط کار،ینی واقعا نمیفهمم//:

خلاصه هی بحث و بحث و بحث و آخرشم هیچی،بنظرم چون واقعا بحث سر هیچیه،تازه وسط این بحثا یهو فهمیدم ک از یه شوخیه من که ۴ ماه پیش تو یه جمع دوستانه باهاش کردم نارحت شده و امروز هی این رفتارای خودش رو با اون شوخی مقایسه میکرد!!! خب نمیفهمم چرا وقتی نارحته حرف نمیزنه؟ازش عذرخواهی کردم و براش توضیح دادم ولی فایده نداشت،چون فقط میخواست ثابت کنه ک رفتارای من از خودش بدتره/:

شدیدا از این که با mr(: همکار شدم پشیمونم،با اینکه فوق العاده کارمو دوست دارم و از وقت گذاشتن با مریضا لذت میبرم ولی کم کم با این جریانات داره محیط کارم برام عذاب آور میشه،تو همون دوره دانشجویی هم اصلا تو محیط کار حمایتگر و همکار نبود و واقعا اذیتم کرد و الان حتی رفتاراش از اونموقع هم بدتر شده،واقعا نمیفهمم درک اینکه خودش سه ساله داره کار میکنه و من تااااازه دو هفته اس مشغول به کار شدم خیلی سخته؟متاسفانه یه اخلاقی داره ک خیلی زیادی خودشو قبول داره و مدامم این موضوع رو هی میخواد نشون بده حتی اگه با خراب کردن مثلا من باشه و تمااااام اینا به صورت ناخودآگاه اتفاق میفته،ینی میدونم قصد خراب کردن منو نداره ولی انقد خودشو قبول داره ک حاضر نیست مثلا جایی از من تعریف کنه یا حمایت کنه

خود من هروقت صحبتی پیش میاد،هرجایی و الانم تو همین محیط کار،چ خودش باشه و چ نباشه،طرفش رو میگیرم و ازش تعریف میکنم و حتی گاهی با اینکه کارشو قبول ندارم ولی جلو بقیه ازش حمایت میکنم و بعدا تو خلوتمون بهش میگم فلان کارت رو قبول نداشتم ولی mr(: کلا اون قسمت حمایتگر رو نداره

تصمیم گرفتم دیگه هیچ بحثی تو این زمینه نداشته باشم چون فایده ای هم نداره،با تمام اخلاقای مثبت و خوب دیگه ای که داره ولی کلا تو این حیطه عملکردش خوب نیست و انقققققققد خودشو قبول داره ک تحت هیچ شرایطی حاضر نیست قبول کنه جایی اشتباه کرده و خب این اخلاقشه و نمیشه کاریش کرد،باید کلا بزنم به بی خیالی،واقعا خسته شدم از این همه بحث بیهوده

۲)قضیه صاحبخونه و پولمون هم هنوز حل نشده و واقعا داره اذیتم میکنه،خداکنه زودتر حل بشه و تموم بشه،تموم بشه و بیام بنویسم چی شد،الان حوصله اشو ندارم(:

۳)چقد حرف زدم((:

تیتر=ناصر پروانی(:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۶
بانو (:

۱)دیروز حکمم اومد،این اولین فیش حقوقیه زندگیمه و خب یه حس خاص داره برام،خداجونم شکرت(:

۲)چقد باید این فقر فرهنگی رو تو این منطقه ببینم و حرص بخورم و کاری از دستم بر نیاد؟

۳)با mr(: بحثمون شد،نمیتونه درک کنه تو محیط کار من همکارشم و خب نوع برخوردش مثل همکار نیست،مثل اون روز ک مریضه داد و بی داد راه انداخته بود بعدش mr(: شروع به داد و بیداد سر من کرده بود جلو همه ک تو با مریض خوب صحبت میکنی و اینا و باعث میشه مریضا اینجوری رفتار کنن یا چند روز قبلش که سر موضوع دهگردشیا بدون مشورت با من اعلام کرد این هفته خودم میرم دهگردشی و ...،بهش میگم وقتی اینجوری رفتار میکنی بقیه هم نگاهشون ب من عوض میشه و جدی نمیگیرنم ولی کو گوش شنوا؟

۴)تو ماجرای خانوم ایگرگ من مطلقا mr(: رو مقصر نمیدونستم چون واقعا مقصر هم نبود،ولی امشب به من میگه تو هم برخوردت با خانوم ایگرگ خوب نبوده؟!!!!! حالا کل برخورد من این بوده ک به حرفا و کارایی ک از نظرم درست نبوده واکنش نشون نمیدادم و خیلی بی تفاوت بودم و انگار ک اصلا متوجه اون موضوع نشدم،،،بعد وسط صحبت درباره این خانوم زده باز به صحرای کربلا و گیر داده به پیام یکی از همکلاسیای پسرم که چرا اون بهت پیام داده و ...!!!!حالا پیام اون پسره چی بوده؟یه تبلیغ کلینیک زیبایی فرستاده بود برام ک اسم دکترش مشابه اسم mr(: بود و پرسید" این کلینیک همسر شماس؟هنوز تو فلان منطقه هستین؟"

فقط همیییییین،منم در حد دو کلمه جواب دادم و تموم شد،خود این همکلاسی هم مال اون منطقه است و من حدس میزنم میخواسته کسی رو بفرسته اون کلینیک و برای همین اومده سوال کرده،بعد اومده اینو با رفتارای خانوم ایگرگ مقایسه میکنه!!!!

یکم درباره این موضاعات براش توضیح دادم و دیدم فایده نداره و مقاومت میکنه،دیگه ادامه ندادم،فقط گذاشتمش یه گوشه ذهنم ک یادم بمونه برای آینده ازش درس بگیرم و بهش فکر کنم،بیشتر از این نمیتونم کاری کنم(:

4)امروز یه پایش سر زده داشتیم،یه برنامه برا خودم ریختم که گروه های هدفمون رو دسته بندی کنم و یه مراقبت برا همشون شروع کنم(:

تیتر=وحشی بافقی(:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۸
بانو (:

آخرین شبه قدر امساله،مامانی پارسال این موقع ها بود ک یهو مریض شد، پارسال همین موقع ها بود که برای آخرین بار تو خونه خودش دیدمش،همین موقع ها بود ک اون لباس مجلسی که برای عروسی میم خریده بودم رو نشونش دادم و گفت خیلی قشنگه،آخه کی فکرشو میکرد چندتا آفت تو دهن نشونه رفتنش باشه،مگه نمیگن خاک سرده؟مگه نمیگن هرچی میگذره عادت میکنی و ساده تر میشه؟پس چرا من هی دلتنگتر میشم و هی بیشتر میخوام دق کنم؟

خداجونم میشنوی؟دلم براش تنگ شده،میشه یه کاریش بکنی؟میشه خوابش رو ببینم حداقل؟

-----

امروز تو مرکز طوفان به پا شد،دعوا و سر و صدایی شد که اصلا یه وعضی،یه خانومی اومده بود به زور برای بچه اش شیر خشک بگیره و اندیکاسیونش رو نداشت،یه ساعتی خییییلی مهربون براش توضیح دادم و راهکار بهش دادم حتی ولی در نهایت که دید به هدفش نمیرسه و خبری از شیر خشک نیست،شروع کرد به کولی بازی و فحاشی/:

دوتا دختر کوچولو ناز داشت و این بچه هم یه دختر نازه دیگه بود،بهش میگم وقتی نمیتونین چرا بچه دار میشین؟میگه خودمم بچه نمیخواستم ولی چون اینا دختر بودن گفتم این یکی رو بیارم شاید پسر باشه/:

خداجونم شکرت ولی واقعا بعضی از بنده هات خیلی ناشکر نعمتایی هستن ک بهشون میدی

mr(:  میگه مقصر تویی که انقد باهاشون مودب و مهربون برخورد میکنی و هی توضیح میدی و ...،واقعا دیگه قاطی کردم که کار درست و غلط چیه،آخه انگار هرچی مهربونتر میشی با مریضا به همون نسبت بدتر میشه واکنش و برخوردشون|:

------

برای هم دعا کنیم(:

تیتر=سعدی(:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۴
بانو (:

۱)توجه کردین تو خبرای کرونا دیگه هیچ اسمی از چین نیست؟دلم میخواد اونایی که به قرنطینه اعتقاد نداشتن و به نظرشون شیوه قرون وسطایی بود،بیان نظرشونو بگن/: بابا خفه شدم انقد هر روز با ماسک و شیلد و دستکش و گان رفتم سرکار|:

۲)امروز یه مریض باردار داشتم با مسمومیت،تو حرفاش فهمیدم هم خودش و هم همسرش ناقل یه بیماری خیلی خطرناک و بدون درمانن و خب احتمال اینکه بچشون مبتلا به این بیماری بشه طبیعتا خیلی بالاس،این بیماری تو دوره جنینی قابل شناسایی نیست و بچه های با این بیماری مشکلات خیلی جدی دارن و غالبا تو دوره جوونی فوت میکنن،نمیتونم درک کنم با علم به همه این موضوعات با چ دلی باز باردار میشن؟/:

۳)پزشک قبلی انقد کثیف بوده ک هرچی پانسیونو تمیز میکنم،بازم کثیفه،منم آدم تمیزی نیستم، حالا فکر کن وقتی من به یکی بگم کثیف، دیگه چققققد فاجعه اس،در این حد ک تو سطل تو دسشویی پررررر بود از دستمال و آشغال بدون اینکه تو سطل پلاستیک زباله گذاشته باشه/: ما هم کلا سطل رو مجبور شدیم بندازیم بیرون/:

۴)دلم میخواد ب کارام برسم ولی تو ماه رمضون واقعا نمیشه،ذهنم خسته میشه اینجوری ک هیچ کار مفیدی نمیکنم

۵)دلم برای مامانیم تنگ شده،انقد که گاهی فکر میکنم میتونم از این دلتنگی بمیرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۲
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۹
بانو (:

بعضی از مریضا هم هستن که دلت میخواد از دستشون سرتو بکوبی تو دیوار

خانوم فقط چون شوهرش تو پاسگاه اینجاس،با پررویی تمام دم افطار پاشده اومده مرکز که فشارم افتاده،فشارشو گرفتم میبینم ۱۲ ئه،میگه ۶ ماهه اینجوریم!!!!بعد الان پاشده اومده|:

کلا اومده بود که بهش آمپول تقویتی و سرم بدم،منم کلا تا چیزی اندیکاسیون نداشته باشه نمیدم،تزریقی رو ک دیگه وااااااقعا تا لازم نشه نمیدم

خانوم فرمودن که خودشون درد خودشونو میدونن و بقیه دکترام زود دردشونو میفهمن و من نمیفهمم و ...

واقعا چرا مردم ما انقد وابسته به سرم و آمپول تقویتی هستن؟چرا درک نمیکنن هر کدوم از این تزریقات چقد ممکنه ضرر داشته باشه؟

از امروز تا وقتی ک کار میکنم به خودم قول میدم ک صرفا سر خوش آمد لحظه ای مریض منافعشو ب خطر نندازم،داروی الکی و دل خوش کن بهشون ندم هرچند که اینجوری بهم توهین بشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۰
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۶
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۹
بانو (:
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۲
بانو (: