زندگی معمولی من(:





یارَب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۴۴ ب.ظ

آخرین شبه قدر امساله،مامانی پارسال این موقع ها بود ک یهو مریض شد، پارسال همین موقع ها بود که برای آخرین بار تو خونه خودش دیدمش،همین موقع ها بود ک اون لباس مجلسی که برای عروسی میم خریده بودم رو نشونش دادم و گفت خیلی قشنگه،آخه کی فکرشو میکرد چندتا آفت تو دهن نشونه رفتنش باشه،مگه نمیگن خاک سرده؟مگه نمیگن هرچی میگذره عادت میکنی و ساده تر میشه؟پس چرا من هی دلتنگتر میشم و هی بیشتر میخوام دق کنم؟

خداجونم میشنوی؟دلم براش تنگ شده،میشه یه کاریش بکنی؟میشه خوابش رو ببینم حداقل؟

-----

امروز تو مرکز طوفان به پا شد،دعوا و سر و صدایی شد که اصلا یه وعضی،یه خانومی اومده بود به زور برای بچه اش شیر خشک بگیره و اندیکاسیونش رو نداشت،یه ساعتی خییییلی مهربون براش توضیح دادم و راهکار بهش دادم حتی ولی در نهایت که دید به هدفش نمیرسه و خبری از شیر خشک نیست،شروع کرد به کولی بازی و فحاشی/:

دوتا دختر کوچولو ناز داشت و این بچه هم یه دختر نازه دیگه بود،بهش میگم وقتی نمیتونین چرا بچه دار میشین؟میگه خودمم بچه نمیخواستم ولی چون اینا دختر بودن گفتم این یکی رو بیارم شاید پسر باشه/:

خداجونم شکرت ولی واقعا بعضی از بنده هات خیلی ناشکر نعمتایی هستن ک بهشون میدی

mr(:  میگه مقصر تویی که انقد باهاشون مودب و مهربون برخورد میکنی و هی توضیح میدی و ...،واقعا دیگه قاطی کردم که کار درست و غلط چیه،آخه انگار هرچی مهربونتر میشی با مریضا به همون نسبت بدتر میشه واکنش و برخوردشون|:

------

برای هم دعا کنیم(:

تیتر=سعدی(:

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۷
بانو (:

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی