خوشحالیم یادم بمونه(:
۱)میاد تو و شروع میکنه به صحبت،حرف میزنه و حرف میزنه و من هی فکر میکنم که چقد چهره اش آشناس،هرچی فکر میکنم یادم نمیاد،بی خیال میشم
باهاش صحبت میکنم،واضحا علایم اضطرابی داره،دفترچه اش رو میگیرم،میخوام براش دارو شروع کنم،طبق عادت دفترچه رو ورق میزنم،یهو چشمم میخوره به دست خط خودم،یکماه پیش برای اضطراب بهشدارو دادم،تعجب میکنم که چرا خوب نشده
ازش میپرسم داروها رو مصرف کرده؟میگه نه،،،و در جواب چرا مصرف نکردی من؟ میگه که همسایشون گفته مصرف نکنه،چون اینا داروهای اعصابن و اگه بخوره دیوونه میشه
توضیح میدم و توضیح میدم و توضیح میدم،قول میده دیگه به حرف خاله خانباجیا گوش نکنه و داروهاشو مصرف کنه
------------
یکماه پیش بود که یه بچه حدودا یکساله رو آوردن پیشم،یه پسر کوچولو ناز و سرحال،شکایت داشتن که خیلی گریه میکنه،معاینه اش کردم و دیدم بچه کاملا سالمه،یکم پیشتر سوال و جواب کردم،متوجه شدم بچه مشکلی نداره،مامانش بی حوصله است،یه مامان ۴۵ ساله که این کوچولو بچه ۴امش بود و ...
برای مامانش دارو شروع کردم و گفتم یکماه بعد دوباره بیاد که ببینمش
امروز اومده بود،گفت که حالش خیییییلی بهتره،دوز داروش رو تنظیم کردم و برای یکماه دیگه بهش وقت دادم و ... وقتی صحبتم تموم شد،گفت که برادرش رو هم آورده و اونم همون علایم بی حوصلگی و ... داره،برادرش اومد و صحبت کردیم و برای اونم درمان گذاشتم
خب انققققققد خوشحال شدم از بهتر شدنش که حد نداشت،خداروشکر((:
----------
اصلا مقاومت آدما رو در برابر مصرف داروهایی که باعث بهتر شدن حالشون میشه رو نمیفهمم،واقعا چرا الکی بعضی چیزا رو انقد پیچیده میکنیم؟
حالی که با دارو خوب شه که حال نیست دیگه خرابه باز